کد خبر: ۷۱۲۱
۰۷ آبان ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۰

قهرمانی رضا رضوانی روی سکوی مرزبانی

رضا رضوانی، سربازی که آبان سال گذشته در پایش مرزی سیستان و بلوچستان به شهادت رسید، به پدر و مادرش قول داده‌بود باعث افتخارشان شود.

آبان سال گذشته بود. در‌جریان پایش مرزی استان سیستان‌و‌بلوچستان، افتخار شهادت به نام رضا رضوانی افتاد؛ جوانی از محله بهمن که عاشق فوتبال بود و آرزو داشت یکی از ملی‌پوش‌های ایران باشد و قهرمان محله‌اش و حالا یک سال است بین ما نیست.

رضا نمی‌دانست مدال افتخار و قهرمانی او بسیار بالاتر از این حرف‌هاست. پیدا‌کردن نشانی خانه رضوانی‌ها درکوچه‌پس‌کوچه‌های خیابان بهمن خیلی سخت نیست. بعد‌از رفتن رضا نامش بر سر زبان‌ها افتاد. بچه‌های پایگاه مسجد، برو‌بچه‌های تیم فوتبال همه و همه شهید مرزبانی محله‌شان را خوب می‌شناسند.


۲ ماه از خدمتش مانده بود

دلگیری روز‌های پاییزی امسال برای خانواده کوچک رضا پایانی ندارد؛ خانواده‌ای ساده با پدر و مادری کارگر و کم‌توقع و بی‌ادعا. اگر پیشوند «شهید» کنار نام رضا نباشد، مادر و پدر دل می‌ترکانند. زهرا بلند‌قد، دل‌خوش به عکس‌های به‌یادگارمانده از رضاست.

می‌گوید: یک سال است پسرم را در همین قاب تماشا می‌کنم. آرام دست می‌کشد روی سطح صاف و آیینه‌ای که عکس لبخندی را قاب گرفته است. چند روز دیگر به سالگرد شهادت رضا مانده است.

زهرا‌خانم یاد مهرماه پارسال می‌‎افتد و مرخصی و خوشحالی رضا. صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: رضا می‌‎گفت دو‌ماه دیگر خدمتم تمام می‌‎شود. خوشحالی من و پدرش چند‌برابر بود. تمام مدت سربازی رضا خواب به چشممان نمی‌آمد. هر لحظه نگران بودیم نکند اتفاقی برایش بیفتد و بعد خودمان خودمان را دلداری می‌دادیم که این دوران تمام می‌‎شود؛ کاش جور دیگری تمام می‌‎شد.

زهرا‌خانم و همسرش هر‌دو کار می‌‎کنند. آن روز هم در وقت کاری بود که پیش‌شماره آشنایی روی خطش افتاد؛ به خیال اینکه رضاست که دارد زنگ می‌زند، خوشحال جواب داده بود. تعریف می‌‎کند: گفته بود شاید چند‌روزی نتوانم زنگ بزنم؛ نگران نباشید. اما یک هفته از آخرین ارتباطمان گذشته بود. تلفن که زنگ خورد، تا آمدم بگویم «جان مادر!» دیدم فرد دیگری پشت خط است.

کلی مقدمه‌چینی کرد و گفت می‌‎خواهم با پدرش حرف بزنم. التماسش کردم که هر موضوعی هست، به خودم بگوید. گفت «رضا کمی آسیب دیده و بستری است.» نفهمیدم خداحافظی کردم یا نه. رفتم دنبال شوهرم و گفتم حرکت کنیم سمت سراوان. پدرش گفت خونسرد باشم و بمانم پیش بچه‌ها. خودش و عمویش رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.

رضا عاشق فوتبال بود

امان از انتظار! عقربه‌ها از حرکت می‌‎ایستد و زمان تکان نمی‌خورد که نمی‌خورد. زهرا‌خانم می‌‎گوید هیچ‌وقت این‌قدر منتظر نبودم. چشمم به گوشی بود و منتظر یک جمله؛ «رضا سالم است.» حاضر بودم آن لحظه تمام دار‌و‌ندارمان را بدهم که این پیام بنشیند روی صفحه نمایشگر موبایل، اما.... صبح ظهر شد و ظهر شب.

از شوهرم هم خبری نبود. هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا همراهشان نرفته‌ام. تا اینکه عمویش زنگ زد و گفت رضا بیمارستان بستری است و دارند بر‌می‌‎گردند. فهمیدم راست نمی‌گوید. گریه شوهرم را که از آن سمت خط شنیدم، زانوهایم خم شد. نشستم. گفتم «دورت بگردم مادر! داری برمی‌‎گردی. تصدقت شوم.»

زهرا‌خانم محکم‌تر ا‌ز این است که بخواهد بغض کند؛ انگار‌نه‌انگار که رضا کنارشان نیست؛ هنوز هم وقت تعریف از تولد او، قند توی دلش آب می‌‎شود. خودش موضوع را عوض می‌کند و می‌‎گوید: ما مال روستای رضوان هستیم. بعد از ازدواج برای زندگی و کار به مشهد آمدیم و ساکن یکی از مسافرخانه‌های نزدیک حرم در پنج‌راه پایین‌خیابان شدیم. خدا رضا را مرداد سال‌۱۳۸۰ به ما داد.

تعریف‌های زهرا‌خانم هر‌چه پیش‌تر می‌‎رود، مادرانه‌تر می‌‎شود؛ «قربان آن مو‌های فرفری‌ات بروم مادر که از همان بچگی هر‌کسی می‌دید، عاشقش می‌‎شد و دست می‌انداخت لای آن همه مو. یادم است مسافر‌های عرب‌زبانی که برای زیارت به حرم می‌‎آمدند، خیلی دوست داشتند با رضا عکس بگیرند. پسرم کلی عکس با این و آن دارد.»

زهرا‌خانم لبخند می‌زند و می‌گوید: رضا عاشق فوتبال و توپ بود. این بخش از ماجرای زندگی اش را با اشتیاق بیشتری ادامه می‌‎دهد: یادم است هر توپی که به دستش می‌رسید، مدت‌ها با آن بازی می‌کرد و روپایی می‌‎زد. حریفش نمی‌شدیم. فوتبال برایش حرف اول و آخر را می‌‎زد و همه اوقات فراغتش با توپ و زمین و فوتبال پر می‌‎شد. همیشه می‌گفت کاری می‌کنم که به رضای قهرمانت افتخار کنی مادر....

عشق مادرانه نمی‌گذارد باور کند حالا رضا بین ما نیست. انگار روبه‌رویمان نشسته است. می‌گوید: قربان قد و بالایت بروم مادر! برای خودت بود که این‌قدر سخت می‌گرفتم. دلم می‌‎خواست درس بخوانی. من و پدرش دوست داشتیم هنری یاد بگیرد و او را به عمویش که مغازه کفش‌فروشی داشت، سپردیم و برای خودش کاربلد شده بود.

دوباره قربان‌صدقه فرزندش می‌‎رود؛ «برای من و خواهرش زیاد کفش می‌‎دوخت. همه کفش‌هایش را نگه داشته‌ام.»

مادر کفش‌های دست‌دوز پسرش را که بو می‌‎کشد، نمی‌تواند بغضش را پنهان کند. می‌گوید: رضا همیشه می‌گفت «مادر! به جایی می‌رسم که به وجودم افتخار کنی» و من هیچ‌وقت به این حرفش فکر نمی‌کردم.

یادگاری رضا برای یوسف و فاطمه

یوسف برادر کوچک‌تر رضاست. هنوز هم بهت‌زده از خبری است که غافلگیرش کرد. یوسف خودش را برای یک فوتبال جانانه با بچه‌های محله آماده کرده بود تا کنار رضا بازی کنند. می‌‎گوید: او گفته بود وقتی از خدمت برگردد یک تیم قدر و خوب تشکیل می‌‎دهیم. داداش‌رضا هیچ‌وقت بدقولی نمی‌کرد.

اما فاطمه عزیزدردانه برادرش هست. تازه از مدرسه برگشته است. تا می‌‎بیند حرف داداش رضا در میان است، می‌‎دود کار‌دستی‌هایش را می‌‎آورد. زهرا‌خانم پیشدستی می‌کند و می‌گوید: هیچ‌کس نمی‌توانست از گل نازک‌تر به فاطمه بگوید، آن‌قدر که رضا او را دوست داشت.

فاطمه ساعتی را که با کمک رضا درست کرده است، گذاشته وسط اتاق و تعریف می‌کند: شب‌ها خیلی دیر از سر کار می‌‎آمد. آن شب هم دیر‌وقت بود که داداش آمد. به من قول داده بود برای کلاس ریاضی ساعت درست کنیم. وقتی رسید، دیدم خیلی خسته است. داشتم می‌‎رفتم بخوابم که صدایم زد «فاطمه وسایل را آماده کن تا کار را شروع کنیم.»

فاطمه ساعت را لمس می‌کند و می‌گوید: این ساعت برای من خیلی ارزش دارد.

قهرمانی روی سکوی مرزبانی

 

ماندگاری نام قهرمان

محمودآقا پدر رضا اهل حرف‌زدن نیست؛ از وقتی پسرش رفته است، تو‌دارتر شده است. همین اندازه کوتاه تعریف می‌‎کند: رضا عاشق فوتبال بود، آن‌قدر که ما هم رضایت داده بودیم برود دنبال علاقه‌اش، اما نگران او و دور‌ادور مراقبش بودم.

او تعریف می‌‎کند: یک روز فندکی را در جیبش پیدا کردم. دلم هری پایین ریخت که این چرا باید در جیبش باشد. رضا زنگ زد به عمویش تا ثابت کند فندک اوست و می‌‎خواسته برایش گاز پر کند.

آن‌ها دارند برای مراسم سالگرد شهادت رضا که چند روز دیگر است، آماده می‌‎شوند. می‌گویند مراسمشان بی‌ریاست و ما را هم دعوت می‌کنند. برای برگشت آماده می‌‎شویم و به حرف‌های ساده و صمیمانه این خانواده فکر می‌‎کنیم، به قهرمان یک محله که نامش همیشه ماندگار شد.

* این گزارش یکشنبه ۷ آبان‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۴ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر